سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از گریختن نعمتها بترسید که هر گریخته‏اى باز نخواهد گردید . [نهج البلاغه]
نشریه فصل رویش شماره4

ایستاد جلوی اتاقکی که به آن می گفتند «تنورخانه»؛ اما بویِ نان تازه، مثل همیشه حسّ خوبی، به او نداد. اصلا به خیالش نیامد که صغرابیگمِ نانوا، دارد نان می پزد. مردّد بود به ماندن یا رفتن. به خودش می گفت: «بروم یا ....بمانم»

وقت اذان بود. دست ها و پاهایش رعشه ی ضعیفی داشت. از خانه تا مسجد فاصله ای نبود. دیر هم نشده بود. به یک «لا حول» گفتن، در را که می گشود، پا تند می کرد و به مسجد می رسید؛ اما...

برگشت و دوباره نشست روی لبه ی حوض. چهره ی همسرش را در خیال خود مجسم کرد، خشمگین بود و بی آرام.

سیّد با خودش فکر کرد: «چه قدر عجیب! هیچ وقت او را این گونه ندیده بودم! دختر آن مرد بزرگ و باتقوا و این حرف ها! وای!»

مشتی به آب حوض زد. دامن آبیِ آب، پر از چین شد. چند تا حباب گرد و توخالی بالا آمدند. بعد یکی یکی شکستند و محو شدند. سید فکر کرد: «حرف نابجا مثل این حباب ها عمر کوتاه دارد. تو خالی است. می آید و می رود و هیچ خیری هم ندارد.»

صدای اذان بلند شد. از بالای بام مسجد، بُرِیر میان سال- خدمتکار مسجد_ بود که اذان می گفت.

سید برخاست و گفت: «الآن جماعت می آیند و منتظرم می مانند. اگر نروم، آنها چه خواهند گفت؟»

چند قدمی بر داشت. جلوی تنورخانه دوباره فکر و خیال برش داشت. به دلش افتاد که همسرش را صدا کند و دوباره با او حرف بزند. بعد هر چه در دل هر دوتای شان هست صاف شود. هر چند مقصّر همسرش بود نه او، گذشت و بزرگی پس کجا رفته بود. خواست به در تنورخانه بزند که صدایی شنید.

سلام آقا سید علی! خدا خیرتان بدهد! خدا عمرتان را زیاد کند!

صغرابیگم بود. سر و روی خود را پوشانده بود و نگاه به زیر داشت. سید فوری به خودش آمد. سر بلند کرد و جواب داد: «سلام خواهر. خدا تو و اهل خانه ات را سلامت بدارد! حال شویت چطور شد؟ از خانه بیرون می آید؟»

صغرابیگم آه کشید. وسط ایوان آمد و دلش را از هوایی تازه پر کرد. بعد گفت: «چه بگویم آقا، سرفه هایش کم شده، اما تمامی ندارد. آمدم بگویم که سر نماز دعایش کنید!»

چین های صورت سید پر رنگ شد. قفسه سینه اش تیر کشید.

خدا شفایش بدهد. من همیشه دعاگویش هستم. باز هم برایش ختم اَمّن یُجیب می گیرم، حتما!

صغر ابیگم بغض کرد. با گوشه ی چارقدش، اشک از چشم های خود گرفت. وقتی برگشت طرف تنورخانه، با صدای ضعیفی گفت: «خدایا! به بچه های قد و نیم قدم رحم کن!»

ناگهان سید یاد اذان افتاد. دیگر صدای بُریر خدمتکار شنیده نمی شد. فوری درحیاط را باز کرد که برود. وقت اذان که می شد، همسرش به بدرقه می آمد. دَر را برایش با مهربانی باز می کرد و می گفت: «التماس دعا آقا! خدا پشت و پناهت!»

او دختر علامه ی وحید بهبهانی بود؛ استاد بزرگ سید!

اما الآن نیامد. فقط سید صدایش را از تنورخانه شنید که از صغرابیگم پرسید: «آقا رفت؟»

و او جواب داد: «آره، رفت مسجد!»

دل سید لرزید. دوباره در را بست و میخکوب شد. آب دهانش خشک شده بود و زبانش توان چرخیدن نداشت. برگشت طرف اتاق خودش و پا به درون آن گذاشت. آه بلندی کشید و نشست. حس کرد همه ی اتاق با قفسه های انبوه کتاب ها، دور سرش دارند می چرخند.

دست بر چشم ها گذاشت و زیر لب گفت: «لا حول و لا قوه الا بالله»

لحظاتی گذشت تا آرام شد. فوری سجاده ی خود را  باز کرد و ایستاد به نماز.....

حاج مُصعَب کله اش را از پشت پنجره تو آورد و گفت: «شاید آقا بیمار شده...»

میرزا خلیل بغدادی، مهره های درشت تسبیحش را حرکت داد و گفت: «اما همین بعد از ظهر آمد از من ماست تازه خرید.»

نمازگزارها ایستاده بودند. هی کله می کشیدند، خودشان را جلو می دادند، این پا و آن پا می کردند و خیره می شدند به درِ مسجد تا سید زودتر از راه برسد و نماز را شروع کند.

پیرمردی از ته مسجد، بلند گفت: «این طوری که نمی شود. از فضیلت اول وقت می مانیم: یکی برود در خانه ی او»

پیرمرد دیگر که کنارش بود ادامه داد: «درست است. خانه اش که آن سوی شط نیست، همین جاست. چهار پنج تا خانه بالاتر!»

حاج مُصعب گفت: «شما صبر کنید من می روم!»

عجله کن حاجی!

خدا عزّتت را زیاد کند. ما نماز نمی خوانیم تا برگردی!

حاج مُصعب گیوه هایش را پوشید و به عجله پا به کوچه گذاشت. دشداشه ای بلند داشت با عرقچین سفیدی بر سر. بلند قامت بود و میانسال. شغلش خیاطی بود؛ اما همه کاره ی مسجد به حساب می آمد.

جلوی خانه سید که رسید، چند بار در زد.

سلام حاجی!

سلام پسر گلم. آقا کجاست، چه شده؟ چرا به مسجد نیامده؟

پسرک با تعجب بیرون کوچه را نگاه کرد و پرسید: «نیامده، آمد که؟»

چشم های حاج مصعب از تعجب گرد شد.

چی؟ آمده؟ کجاست؟ مسجد که نیامد. برو از مادرت بپرس، ببین کجا رفته!

پسرک گفت: «خودم دیدم آمد. وقت ادان بود.»

حاج مصعب عرقچین خود را برداشت. چند بار سبحان الله گفت. به ابتدا تا انتهای کوچه با دقت چشم گرداند و گفت: «لا اله الا الله. یعنی کجا رفته؟»

تا آمد بر گردد، درِ خانه باز شد.

سلام علیکم حاجی!

سید بود . دل حاجی هُرّی پایین ریخت. ایستاد و زُل زد به او و فقط بریده بریده جواب داد:        «علیکم السلام و رحمه الله ...ش...شما...!»

سید دست بر شانه ی او گذاشت و آرام و پر مهر گفت: «من امروز در عدالت خود شک دارم. به همین خاطر نمی توانم امام جماعت شما باشم؛ چون اگر امام جماعت عادل نباشد، نمی تواند بر مأمومین نماز بخواند. خودتان بخوانید!»

لب های حاج مُصعب لرزید و چشم هایش دودو زد. او چه می گفت! در دلش فکر کرد: «مگر از آقا سید علی طباطبایی، در کربلا عادل تر و با تقواتر هم پیدا می شود؟ چه شده است؟»

- چ... چرا آقا؟ مگر اتفاقی افتاده؟

سید نیم خنده ی تلخی کرد. بعد با خودش کلنجار رفت که بگوید یا نه... چاره ای نبود و باید می گفت.

امروز همسر عزیزم حرف هایی به من زد. من هم کنترل خود را از دست دادم و در جواب او با تندی گفتم: «هر چه که به من گفتی، به خودت بر گردد.»

سید سر به زیر انداخت و چند بار استغفار کرد. دانه های درشت عرق دور گوش ها و بالای پیشانی اش را پر کرده بود. حاج مُصعب با تحیّر به او نگاه می کرد.

به همین خاطر من در عدالت خودم اشکال می کنم و نمی توانم امام جماعت شما باشم. به فکر کس دیگری باشید.

یعنی ....یعنی برای همیشه؟

تا زمانی که همسرم از من راضی شود و من را ببخشد!

قطره های روشن اشک، گونه ها و محاسن جو گندمی سید را پر کرد. حاج مُصعب فوری صورت او را بوسید و گفت: «ان شاءالله همین فردا ما شما را در مسجد زیارت می کنیم.»

او رفت. سید در را بست و به حیاط خانه بازگشت. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. وقتی کنار حوض رفت، حس کرد دلش بیشتر از همیشه برای همسرش تنگ شده. لب حوض نشست و آهسته صدا زد: « خانم! کجایی؟»

علامه سید علی طبا طبایی(ره) دانشمند و مرجعی بزرگ در زمان خود بود. او در سال 1161 قمری در شهر کاظمین به دنیا آمد. اصل و نسبش به اصفهان می رسید.

علامه وحید بهبهانی(ره) دایی و پدر همسر او به حساب می آمد. سید علی طباطبایی در فقه، اصول، تفسیر، حدیث و سایر علوم اسلامی، نابغه به شمار می آمد. کلاس درس او، سالها در کربلا و دیگر شهرهای علمیِ عراق دایر بود.

یکی از کتاب های معروفش «ریاض المسائل» در علم فقه نام داشت که او را در میان علما به صاحب ریاض معروف کرد. او در تقوا، اخلاق خوب، امانت داری و پاکدامنی زبانزد همه بود. زمانی را در مقابل حمله ی وهابیون به کربلا، مردانه جنگید و آنها را همراه مردم، از شهر بیرون کرد. او در سال 1231 قمری در کربلا از دنیا رفت و پیکر پاکش در پایین پای شهدا، در حرم امام حسین(علیه السلام) به خاک سپرده شد. 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط فصل رویش 88/5/12:: 3:14 عصر     |     () نظر